حکایت زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ بخش دوم


حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم: آن وقت گذاشت و رفت. درویش‌ها یکى یکى به بوق‌علیشاه گفتند: ‘گل مولا خوابت تعبیر شد. انشاالله هر شب از انى خواب‌ها ببینی.’ پادشاه افسون شدهٔ بوى غذاهاى خودش به دماغش خورد قدرى جان گرفت. درویش‌ها شروع کردند به خوردن ولى باز هم بوق‌علیشاه از گلوش پائین نمى‌رفت…..

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

درویشى که از ماجرا باخبر است و محافظ اوست گفت: ‘درویش، چرا درست غذا نمى‌خوری؟ این غذا از برکت قدم تست وگرنه ما چنین روزى به خود ندیده بودیم انشاالله که همیشه از این خواب‌ها ببینى ما را هم شاد کنی.’ خلاصه خواهى نخواهى غذا خوردند و خوابیدند. باز درویش‌ها یکى یکى رفتند پى کار خودشان و بوق‌علیشاه تنها ماند.

شب شد درویش‌ها آمدند چاى درست کردند و مشغول چاى خوردن شدند باز آن یساول وارد شد یک مجمعهٔ پر از غذا آورد و ظرف قبلى را برد. درویش‌ها یک شکمى از عزا درآوردند و باز به بوق‌علیشاه دعا کردند. و مبارکباد گفتند. چند روزى به این منوال گذشت. کم‌کم غذاى دربار یک‌روز در میان دو روز در میان شد تا به کلى قطع شد. حالا دیگر بوق‌علیشاه باید غذاى درویشى بخورد.

چیزى هم بلد نیست و کارى هم نمى‌داند. عاقبت به همان درویش رفیقش گفت یک مدحى یادش بدهد که او هم بتواند امرار معاش کند. درویش هم یک مدحى براش نوشت. پادشاه از بر کرد و خوب بلد شد. کشکول را انداخت به بازو و یک شاخهٔ گل به‌دست گرفت و وارد بازار شد و شروع کرد به خواندن. آواز خوبى هم داشت. هرکس رسید صنار، ده‌شاهى یک قران انداخت توى کشکولش.

حکایت زنان حیله گر و جذاب بخش دوم

ظهر که آمد مسجد شمرد ده تومان شده بود درویش‌ها آفرین گفتند که بابا ایوالله تو که از همهٔ ما زرنگ‌ترى دیگر لازم نیست خواب ببینی. تا ظهر ده تومان تا شب هم ده تومان دیگه مرگ مى‌خواهى برو جوباره. خلاصه درویش تازه هواهاى دورهٔ قدرت از سرش پرید و شروع کرد به دنیا گردی. حالا این هم اینجا داشته باش. چند کلمه از زن سومى بشنو. او هم زن زرنگى بود.

وقتى وارد خانه‌اش شد. مقدارى از گیاهان باددار به غذاى شوهرش زد و به خورد او داد. بعد از چند ساعت شوهر دید سنگین شده وقتى از خواب بیدار شد دید شکمش کمى نفخ کرده به زنش گفت: ‘نمى‌دانم چرا شکمم نفخ کرده؟’ زن گفت: ‘طورى نیست پاشو برو بیرون برگرد تا خوب بشی.’ شوهره رفت و باز زن از همان گیاه‌ها در غذا ریخت. شوهره خورد صبح که از خواب بلند شد باد شکمش بیشتر شده بود اوقاتش تلخ شد و گفت: ‘آخه من نمى‌دانم چه مرگم هست؟’ زنک امروز هم سرش را گرم کرد خلاصه یک معجونى درست کرد که بادى توى دل شوهره مى‌پیچید.

شوهر بدبخت نصب شب بلند شد، گفت: ‘اهوى اهوی؟! بلند شو دارم مى‌میرم باد دلم زیاد شده، یه چیزى تو دلم مثل مار این طرف و آن طرف میره.’ زن مکار دست برد اطراف شکم مرد یک دفعه گفت: ‘وای! … پناه بر خدا! … انگار حامله شده‌ای’ مرد خلقش تنگ شد و گفت: ‘آخه احمق! مگر مرد هم حامله مى‌شه؟’

زن گفت: ‘از کاز خدا بعید نیست یک‌وقت دیدى شدى حالا مى‌باید چکار کرد. بخواب تا من دوادرمونت کنم که بادبر باشد، باده خوب میشه ولى اگر خواى نخواسته حامله شده باشى درد شدت مى‌کنه. مرد دید چاره‌اى نیست آرام شد و زنش هم بلند شد و یک دوائى که پیش پیش آماده کرده بود و – هم بادآورد بود، هم دل درد خفیفى مى‌داد – آورد و جوشاند و به خورد مرد بیچاره داد. هى دل مردک باد کرد و درد گرفت.

مرد بیچاره مثل مار حلقه مى‌زند و به خودش مى‌پیچد آخر شب هم معجونى به او داد که سست و بى‌حالش کرد و سرش روى دوش زنش افتاد و از حال رفت. زنک او را خواباند و قدرى پهلوهایش را چرب کرد تا صبح مرد از خواب بیدار شد حالا دیگر شکم حسابى و درست آمده بود بالا.

مردک گفت: ‘اى زن! پاشو مرا ببر حکیم ببینیم چه دردى دارم’ زن گفت: آخه مرد! اسباب بى‌آبروئى مى‌شه و حکیم مى‌فهمه تو حامله‌اى دیگه آبرومون مى‌ریزه.’ خلاصه زنک مار با هر کلکى بود شوهره را نگذاشت از خانه بیرون برود و ضمناً با زن همسایه هم که فقیر بود و نزدیک زائیدنش بود قرار گذاشت شبى که او وضع حمل مى‌کند، بچه‌اش را به او بدهد تا او بچه را جا بزند البته به زن فقیر وعده کرد که در عوض این کار انعام خوبى به او مى‌دهد. این ماجرا ماند و ماند تا شبى که نوبت وضع حمل زن همسایه بود. زن مکار یک داروئى به‌کار برد که مرد دوباره دلش درد گرفت و از شدت درد بیهوش شد و افتاد توى بغل زنش.

زن هم مى‌گفت: ‘الساعه بچه میاد راحت میشی. راستى مرد! برم ماما بیارم؟’ مرد گفت: ‘تو را خدا دیگه بیش از این آبروم را نبر.’ خلاصه نزدیک صبح یک اسکان چاى شیرین به او داد قدرى ساحت شد و سست شد و افتاد گردن زن که حالم داره بهتر میشه. زن گفت: ‘الان دیگه راحت مى‌شى مثل اینکه سر بچه داره پیدا میشه صلوات بفرست، نترس حالا خلاص میشی.’

در این ضمن بچهٔ همسایه هم به دنیا آمده بود. زنک داروئى به دماغ شوهرش زد. مردک بیهوش شد. زنک بچه را آورد گذاشت زیر پاى مرد و یک قطره سرکه بصورت و دماغ مرد چکاند. مردک تا چشمش را باز کرد صداى گریهٔ بچه بلند شد زن گفت: ‘واى مرد حالا چیکار کنیم پستان‌هایت هم که شیر نداره.’ مرد بدبخت حاضر شد تمام اموال و دارائى خودش را به زن مصالحه کند به شرط اینکه رازش فاش نشود.

زنک هم با زرنگى هرچه تمام‌تر بچه را برد داد به زن همسایه و پول فراوانى به آنها داد ولى نه آنها فهمیدند این چه موضوعى بود که این بچه را گرفت و پس داد، نه مرد فهمید که بچه‌اى که زائیده چطور شد. حالش هم خوب شد و اول صبح رفت سر کارش و انگار نه انگار که دردى داشته. خیال کرد زائیده و تمام شده است. خوب حالا برگردیم به داستان پادشاه و پرسه زدن و درویشى کردن.

پس از یکسال که خوب به گدائى آموخته شد مطابق قرارى که داشتند درویش آوردش در همان مسجد و شبانه، از منزل پادشاهى شامى تهیه کردند و آوردند براى درویش‌ها اما غذاى پادشاه در ظرف جداگانه‌اى بود و داروى بیهوشى به آن زده بودند که خورد و بیهوش شد. فورى چند تا یساول او را به دوش کشیدند و بردند به قصر، توى اتاق خودش و رخت و لباس درویشى را از تنش درآوردند و لباس یکسال پیش را به او پوشاندند و ریشش را خصاب کردند و او را خواباندند.

اذان صبح زن پادشاه شیشهٔ سرکه را برد بالاى سر شوهرش و یک قطره سرکه در دماغش چکانید. شاه از خواب بیدار شد دید ریش و سیبلش خضاب کرده‌اند. پاشد نشست و با خودش گفت: ‘یعنى چه؟’ آن وقت صدا زد: ‘این چه وضعیه؟ چرا سر به سرم گذاشته‌اید کى به ریش من خصاب مالیده؟’ زن پادشاه پرید توى اتاق و گفت: ‘تصدقت گردم چیه؟

آب میارم حنا را مى‌شویم انگارى خوب رنگ گرفته!’ پادشاه نگاهى به اطراف کرد که اینجا کجاست؟ رفیق درویشش کو؟ مرشدشان کجاست؟ زن پادشاه زد زیر خنده و صدا زد: ‘بلقیس جان بیا! بیا قبلهٔ عالم خواب دیده‌اند. بیا ببریمشان حمام.’ کنیزکان ریختند دور پادشاه و او را بغل کردند و بردند حمام و حسابى سر و تنش را شستند. پادشاه ماتش برده بود که یعنى چه؟ راستى خواب مى‌بینم یا جن‌زده شده‌ام؟ از حمام بیرون آمد.

 

شربت: شیرینی، گز، باقلوا، نان خشک و چاى آوردند. با خودش گفت: ‘عجب! این چه حالیه؟’ رو کرد به زنش و گفت: ‘آهای! من یک‌سال کشکول به‌دست پرسه مى‌زنم مرا کجا بردید کجا آوردید؟ شهرهائى را که ندیده بودم پرسه زدم شب و نصب شب در بیابان‌ها خوابیدم.’ که یک وقت زنش از خنده غش کرد و گفت: ‘انشاءالله خواب خیر است.

چون پادشاه خوش‌قلب و رعیت‌دوستى هستی، خواب هم که مى‌بینى خواب مشغول‌کننده است. خواب وحشت‌آور نیست.’ پادشاه خواهى نخواهى قبول کرد که همهٔ اینها را در خواب دیده است. وقتى سر یک‌سال شد سه نفر زن زیرک و دانا در حمام شدند و هر کدام شاهکار خود را گفتند. معلوم شد زیرکى زن پادشاه بالاتر از همه است و رودست ندارد. قصهٔ ما به سر رسید. رفتیم بالا ماست بود پائین آمدیم دوغ بود، قصهٔ ما دروغ بود.

– سه زن مکار
– قصه‌هاى ایرانى – جلد دوم – ص ۱۳۳
– گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوى شیرازى
– انتشارات امیرکبیر – ۱۳۵۳
– به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ایران – جلد هفتم، على‌اشرف درویشیان – رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰

شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.



دانلود سریال

سریال قطب شمال

سریال جنگل آسفالت

مطالب مرتبط